http://SheidayeEsfahani.ParsiBlog.com | ||
شاید برخی تعجب می کنند یا بی توجهی اما من خوب بیاد دارم شبهای سردی که بیدارم میکردند تا سحری بخورم نماز بخوانم خیلی خواب سحر برام شیرین بود گاهی روی سجاده خوابم می برد. فردا هم وقتی به برادرم پشمک زولبیا میدادند.دلم میخواست من هم می توانستم بخورم اما از اول روز تا شب خوراکی های خوشمزه را جمع می کردم میگذاشتم توی بشقاب روی تاقچه مرتب به اونها سر میزدم . کار من روزهامدرسه رفتن بود ودرس خواندن ظهر ها هم می رفتم مسجد از شکلاتهایی که مثل مرغ وخروس درست کرده بودند چند تاش انتخاب می کردم می خریدم بعد از اطار برای خودمجشن می گرفتم هفته ای دوبار شبها خانه پدر بزرگم میرفتیم یکی ازین شبها من وبچه های خاله ام سر سفره سحری بودیم غذا آبگوشت شوید پلو بود. پسر خاله ی من که از من بزرگتر بود سر سفره گیج خواب چرت زنان سحری میخورد پدر بزرگم صداش میزد چشمهات را باز کن اما خیر خواب سنگین بود ناگهان همانطور که چرت میزد سرش رفت توکاسه آبگوشت اونوقت چشمهاش را باز کرد سحری همه ما به خنده افتادیم سال اولی که روزه گرفتم از من می پرسیدند سحر چی دوست داری برات درست کنیم سال اولی که روزه گرفتم برای عید فطر مرا ببازار بردند برام یک جفت النگوی طلا خریدند مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی [ یکشنبه 93/4/8 ] [ 12:0 صبح ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |